محل تبلیغات شما

به نام خداوند

سی سال کارپرورشی

سلام

قسمت نهم:

روزهای پایانی شهریور بود که به آ.پ شهرستان دشتی رفتم تا بدانم  که محل خدمتم کجا هست. آنجا به خانه  معاون پرورشی که در بن بست راهرو قرار داشت هدایت شدم. و آنجا برای اولین بار با عبدلله نجفی که معاون پرورشی اداره آن زمان بود روبرو شدم . و او پس از ی توقف محل کارم را معلوم نمود و بیان کرد مدرسه دهار باردوله هستی . چیزی نگفتم و ابلاغ گرفته بیرون آمدم . روز بعد نمی دانم برای چه کاری به اداره رفته بودم که دوباره به معاون پرورشی هدایت شدم و عبدالله نجفی گفت: ابلاغت به مدرسه ی شهید توپال کاکی تغییر داده ایم. و ابلاغ جدید دادند. روز اول مهر زحمت کشیده و راهی توپال کاکی شدم و وقتی که وارد مدرسه شدم صبحگاه مدرسه تمام شده و بچه ها به کلاس رفته بودند. راهی دفتر مدرسه که در سمت شمال ساختمان قرار داشت رفتم و خودم را به مدیر آنجا معرفی نمودم . مدیر مدرسه فردی بداخلاق زورگو و بی ادب بود. راستش را بخواهید بنده هم  کار بلدی نبودم . هاج و واج بودم . چند جلسه کلاس بود که مقرر شد بروم و کتابخانه ای بود که مدیر معتقد بود باید تمام ساعت هایم را آنجا بگذرانم. این که عرض کردم بی ادب بود این است که یک روز بازی بین تیم های پرسپولیس استقلال بوده و یکی از دانش آموزان بی توجهی کرده بود و با خودش یک رادیو سبک آورده بود که بازی را دنبال کنند . و مدیر رادیو آنها را گرفته بود . روزی که بنده آنجا بودم یکی از سادات کاکی برای پس گرفتن رادیو به مدرسه آمد و جناب مدیر با تندی و الفاظ غیر معمول ایشان را مورد خطاب قرار داد و در ادامه گفت که این موضوع به شما ربطی ندارد شما چرا آمدید باید خانواده اش بیاید. بنده به ایشان گفتم که سید این همه راه زحمت کشیده و آمده است رادیو را به ایشان پس بدهید. بعد که سید رادیو گرفت و رفت به بنده گفت  به بچه سید که نباید رو داد بعدا پر رو می شود. البته بنده هم قوانین مدرسه را آن موقع نمی دانستم. دو هفته آنجا بودم که سر و کله ی یکی از مربیان کاکی که برای درس خواندن رفته بود و نتوانسته بود بماند پیدایش شد که سال گذشته در آن مدرسه بوده و آمده بود اداره و ابلاغ آن مدرسه را گرفته بود و یک روز به مدرسه آمد در حالیکه ابلاغ خودش برای آن مدرسه و بنده را برای مدرسه دیگر کاکی در دست داشت . و بنده ابلاغ را گرفته و راهی خورموج شدم و مستقیم به نزد عبدالله نجفی رفتم و با او گفتگویی کرده و وقتی دانستم که فایده ندارد به او گفتم دیگر به کاکی نمی روم همینجا یک مدرسه ابتدایی برایم  پیدا کن . گفت بروید آموزش اگر مدرسه 0 نفری یافتی بیا تا برایت ابلاغ بزنم . به آموزش رفتم و یکی از بچه های محله آنجا بود که مسوول آموزش بود با هم نشستیم و در میان مدارس شهر گشته تا دبستانی پیدا کردیم که 195 نفر جمعیت داشت. و رفتم نزد نجفی و نام مدرسه را به او گفتم و ابلاغ نوشت و امضاء و مهر شد گرفته و رفتم که نوبت پسران آن مدرسه بعد از ظهر بود  ساعت دوازده راهی شدم وقتی رسیدم تا مدیر برای خوردن ناهار به خانه رفته است و معاونش آنجا بود . معاون هم یکی از همسایگان  بود . خیلی زود به مدیر زنگ زد که یک مربی فرستادند مدیر هم فکر می کرد که غول چراغ برایش فرستاده اند  به معاون گفت:همین الآن ابلاغش گرفته و شروع بکارش می نویسی و به اداره می بری . معاون هم همین کار را انجام داد و به اداره رفت . بنده آنجا ماندم . اما معاون رفت و خیلی زود برگشت. مدیر مدرسه ندیده ما را پسندید. ساعت پانزده بود که مدیر آمد  و حضوری با ایشان آشنا شدم .حضوری که دید اشتیاقش بیشتر شد. چرایش نمی دانم. به گمانم خیلی خوشگل بودم .بعدا مطلع شدم که عبدالله نجفی با ابلاغی که خودم آخرکار مدرسه اش را تعیین نمودم دوازده ابلاغ دیگر نوشته و بنده از طرف مدیران مدرسه رد شده بودم و مجبور شده بود عوض کند. از جمله مدیرانی که نپذیرفته بودند. مدرسه نرجس محمد آباد و دهار بادوله بود که مدیران آن حدودا هم محله ایی بوده و از قیافه شش در چهارم  و ریش درازم ترسیده بودند. به همین خاطر شروع به کار بنده بیست و پنجم مهر 69 می باشد و یکسال باید دیرتر از دیگران از آ.پ مرخص شوم.

 

.

.

.

آداب محرم در دشتی

و اما قصه امشب خط مقدم3

سی سال کار پرورشی

مدرسه ,مدیر ,بنده ,آنجا ,شدم ,ابلاغ ,بود که ,شدم و ,یکی از ,آن مدرسه ,و ابلاغ

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

mahakchair