محل تبلیغات شما

4/23/19،‏ 21:29 - : به نام خدا

 

خط مقدم

ما تا پایان ماه خدمت که دوره ی ضرورت بود در جبهه ی تاجیک بودیم.  در جبهه ی تاجیک که بودیم . اتفاقات بسیاری در این دوره 14 ماهه که آنجا بودیم رخ داده است. از ترکش خوردن آن سرباز در هنگام فوتبال، ترکش خوردن سرباز دیگری هنگام تیله بازی، دعوای سربازان سنگر ما با درجه داران سنگر تانک، گروگان گرفتن الاغ عشایر منطقه برای سواری کردن، زدن تیهو با تیر ام ژ 3 ، زدن چوله و کباب کردن گوشت آن به مدت دو روز، دریافت شیر گوسفند از عشایر منطقه و ترکش خوردن بنده از مواردی بود که آنجا رخ داده است. یک روز صبح که بنده در حال مرخصی بودم تا چند نفر از بچه های خوزستان از جمله، فریدون چم حیدری، یوسفعلی عسکری و مرتضی آلبوغبیش در حوالی سنگر خودمان به یاد دوران بچگی از سر بیکاری مشغول تیله بازی بودند. بطور معمول هم نیروهای عراق و هم نیروهای ایران سهمیه ی سه عددی خمپاره های 120 داشتند که هر روز صبح حوالی ساعت 10 که سربازها از خواب پا شده و مشغول بیرون گردی بودند می زدند. همانروز هم در همان ساعت افراد نامبرده مشغول بازی بودند که آنها شروع به زدن می کنند. بطور معمول همیشه گرای اول نادرست بود و خمپاره اول دور از موضع می افتاد. آن روز هم اولی دور افتاده بودند و آنها به جهت دور افتادن سهل انگاری کرده و به بازی خود ادامه داده که دومی در نزدیکی آنها به زمین خورده و فریدون که از آن دو نفر به محل زمین خوردن نزدیکتر بوده ترکش به ران او خورده بود که البته آسیب جدی ندیده بود.

یک روز فریدون و دو نفر دیگر از بچه ها به کوههای شرقی برای زدن تیهو و کبک رفته بودند. آنجا بجای تیهو به یک چوله برخورد می کنند و آنها بجای تیهو چوله ی چاق و چله را زده و با خود می آورند. و آنجا پوست کنی کرده و گوشت آن را آزاد می کنند. همان موقع بنده سر پست نگهبانی بودم. وقتی به سنگر وارد شدم تا عجب بویی می آید . بویی که می آمد قرمز شده ی جگر آن بود که خورده بودند. گوشت آن تا دور روز در دیگ نهاده بود و فریدون که آشپز بود درست کرده و می خوردند. اما بنده نخوردم. یک روز یکی از عشایر منطقه که ساکن کوههای شرق آن منطقه بود به سنگر ما آمده بود و با خود یک سطل شیر گوسفند آورده بود که دو روزی ما آن را مصرف کردیم. یک روز صبح حوالی ساعت 9:00 به بعد بود که بنده از خواب بیدار شدم. بلند شده و پای بشکه آب که بیرون دور از سنگر نهاده بود رفته تا سر و صورتم را بشورم. مشغول شستن بودم  که صدای سوت خمپاره رسید و معطل نکرده پشت سرم بغل کوه روبروی بشکه منفجر شد. بنده فقط توانستم دراز کشیده و سرم را زیر بشکه ی آب کنم. به محض آن که سرم به زیر بشکه آب رفت. صدای دنگشت بشکه آمد و پشت کله ی بنده همانجا که قدیما می گفتند کدوک هست شروع به سوختن کرد. بعد که همه چیز تمام شد و سرم را از زیر بشکه در آوردم تا ترکش بزرگه به بشکه خورده است و ترکش ریزتر به کله ی بنده خورده بود. برای آنکه به دومین خمپاره برحورد نکنم به یکی از سنگرهای روبرو رفتم تا آبها از آسیاب افتاد. آنگاه یکی از بچه ها آمد و با کتری آب روی سرم ریخت تا شستم. که هنگام شستن بسیار می سوخت اما خون زیادی نیامد. بنده هم دیگر خیلی ادا اطوار در نیاورده و دنبال آن نگرفتم. آن ترکش هنوز در کله ام و مهمان بنده است. زمانی که از کنار افتاده بودم و در خورموج از گردنم عکس گرفته بودند. آن ترکش جوری نشان داده بود که اینجا فکر می کردند گردنم شکسته است و به همین خاطر به بوشهر رد کرده بودند. اما در بوشهر که دوباره عکس گرفنه بودند تشخیص شکستن گردن را نداده بودتد. تنها کوفتگی تشخیص داده شده بود. در سربازی که بودم از بنده هراس داشتند. تعدادی از سربازان که عادت به مصرف مواد داشتند در سنگر مصرف نمی کردند. بعضی اوقات ناپدید می شدند و به سنگرهای خالی دورتر می رفتند. یک روز اتفاقی به دنبالشان رفتم. تا به به در یک سنگر آتش روشن کرده اند و مشغول چاق کردن مواد هستند. گفتم: چرا اینجا پنهانی اینکار می کنید. گفتند: ترسیدیم لو برویم. چه کسی اینجا موجود است  که دیگران را لو می دهد. گفتند: از خودت می ترسیم. گفتم: از خودم نترسید که کاری به کار کسی ندارم. هر وقت خواستید مصرف کنید.     

آداب محرم در دشتی

و اما قصه امشب خط مقدم3

سی سال کار پرورشی

بنده ,بودند ,ی ,یک ,ترکش ,روز ,بود که ,یک روز ,یکی از ,کرده و ,و با

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

World science ✌رونق تولید✌