محل تبلیغات شما



   آداب محرم در دشتی ( ذکر Zekr)

 ذکرآن  مانند اذان برای نماز، مطلع نمودن اهل آبادی از برگزاری مراسم روضه خوانی و عزاداری است.  ذاکر به سبکی خاص و با حزنی همواره می خواند و گروه همخوان با فراز و نشیب صدا به سبکی خاص حسینم وا حسینم را تکرار می کند .
حسینم وا حسینم وا حسینم 
تعالوا للعزا نبکی حسینم
حسینم وا حسینم واحسینم.
به هر جا می شود ذکر حسین راست
جناب مادرش زهرا در آنجاست.
حسینم وا حسینم واحسینم.

صدای ذاکران در هم می پیچد و ندای حسینم در تمام کوچه پس کوچه های محله های محزون منطقه صفا و جلای محرم را جاری می سازد .
این نغمه حزین در گویش دشتی به "ذکر گرفتن" معروف است . 

آداب محرم در دشتی ( پامنبری)

پامنبری خوانی از آیین های قدیمی برگزاری مراسم عزاداری در دشتی  است  .
در کنار ذکر، کتاب، چووش، روضه و ی، پامنبری از آیین های مکمل مراسم در منطقه است .
شب اول محرم در دشتی  معمولا ذاکران نوحه ی "ماه محرم در جهان شور دگر دارد" را اجرا می کنند .  
توصیف محرم و آنچه در این ایام اتفاق می افتد و اجر و پاداشی که منتظر عزاداران امام حسین است در این نوحه بازگویه می شود .
در برخی مناطق، شب دوم مراسم و گاهی در همان شب اول نوحه ی"آمد محرم شد موسم غم" را با حزن و تبحر و استادی خاص در فراز و فرود صدا اجرا می کنند .
وقتی اهل بیت به کربلا می رسند نوحه ی "چون کشتی آل عبا در کربلا لنگر شکست " خوانده می شود .
بعد از آن نوحه ی" شد ماه عزا طالع شادی به سرآمد" از نوحه هایی است که در شب چهارم خوانده و اجرا می شود .                                                                                                                                                                                              مسلم و طفلانش و چگونگی پیمان شکنی کوفیان و رزم مسلم در کوچه های کوفه و در نهایت پایین انداختن ایشان  از کوشک،تصاویری است که روایت های بعدی نوحه های دشتی را شکل می دهد .
شب پنجم نوحه خوانان با حزن، پامنیری"از جور گردون غم بیشتر شد، طفلان مسلم چون دربدر شد" را همخوانی می کنند .
حالا شخصیت حر نیز وارد داستان غمناک کربلا می شود و نوحه خوان ها شب ششم را به نوحه ی "در کربلا حر ریاحی با صد آه و افغان زد بوسه بر خاک قدوم شاه تشنه‌ کامان" اختصاص می دهند .
نوحه خوانان در شب هفتم قاسم را با نوحه های غمگین داماد می کنند.
"گفت قاسم با فغان کی عروس مضطرم"، نوحه ای است که در این شب خوانده می شود .
از این شب به بعد نوحه ها روایی تر و تصویری تر می شوند و رنگ و بو و صداهای چکاچک شمشیر شیهه ی اسبان و فریادهای مبارزخواهی و تمام شدن توان طفلان در مقابل تشنگی در نوحه ها جاری می شود .
حضرت عباس حالا روانه ی نهر علقمه می شود " شاه شجاعان عرب میرغضنفرفر "و "میر علمدار حسین" از نوحه های ویژه این شب های محرم است .
حضرت ابوالفضل نقش خود را در این میدان ایفا می کند و نوحه خوان ها راوی دلاوری او می شوند .
حالا ریتم نوحه ها تند و تندتر و جمله ها و ابیات خونین و اشک آورتر می شوند. بنابراین نوحه خوان می خواند" شهزاده اکبر شد روان چون جانب میدان ."
نهایت تشنگی و بی قراری وقتی حتی شیر را در های مادرها خشکانده، اصغر را هدف تیرهای دو شعبه می کند .  وقتی امام خون اصغر را به آسمان می پاشد نوحه خوان ها می خوانند.
"علی‌ ای اصغر مادر . علی ای سرور مادر . چرا امشب نمی خوابی . امان از دست بی آبی "
و در نهایت نوحه خوان ها با حزن و ناامیدی خبر از فردایی می دهند که چشم و اشک تاب ماندن و دیدنش را            "ای عندلیبان خدا گلشن خراب است"ندارد.                                              
                 و در نهایت نوحه خوانان در صبحگاه عاشورا وقتی تمام یاران امام کشته شده اند دست به دامان خورشید می شوند.

"ای صبحدم یک دم مدم .یک امشبی بهر خدا.تا حسین کشته نگردد در زمین کربلا"
صبحگاه همینکه آفتاب بالا می آید کتاب خوان مقتل های گوناگون را می خواند و کم کم نوبت به میدان رفتن امام می رسد.   "چون شاه دین پوشید کفن" نوحه ای است که پیش از میدان رفتن امام خوانده می شود .
همینکه صدای چکاچک شمشیرها پایان یافت و آتش به خیمگاه رسید و شمر از گودی قتلگاه با خنده های مستانه بیرون آمد نوحه خوانان "ای ذوالجناح باوفا . کو حسین من " را می خوانند .
وقتی ذوالجناح با زین وارونه به خیمه گاه می رسد، آنان با طفلان و ن اهل بیت همخوان می شوند و می خوانند "ذوالجناح بی صاحب از میدون دراومد واویلا. کو باب زارم واویلا"
این تقریبا اسامی نوحه هایی است که در بیشتر شهر و روستاهای دشتی  از دیر باز خوانده شده و هنوز نیز خوانده می شود.

آداب محرم در دشتی (پامنبری) "همرهون"                                                                                             یکی از "پامنبری" های اصیل دشتی نوحه ی "همرهون" است.
این نوحه برابر برخی روایت ها که رسیدن امام، اهل بیت و یارانش به کربلا را هفتم محرم می داند در همان شب هفتم اجرا و خوانده می شود.
"همرهون گر این زمین کربلاست . بار بگشایید بار، بار بگشایید بار"
حزن و تاثیر این نوحه تنها با شنیدن آن قابل لمس است.
این نوحه از قول امام حسین خوانده می شود و امام در گفتاری با یاران و اهل بیتش حوادث روزهای آتی و پیش رو تا عاشورا را بیان می کند.
"می شود اینجا علمدارم شهید بار بگشایید بار، بار بگشایید بار" و . "قبض" اجرای هر نوحه در دشتی با نوحه های دیگر متفاوت است.
  "قبض" اصطلاحی است معادل سبک اجرا در گویش معیار که شیوه ی خواندن قرآن، دعا، نوحه، سرخونی و .را بیان می کند.  یادگیری "قبض" اجرای نوحه، سماعی و تنها با حضور و همراهی با پیشینیان، مجلس داران و ذاکران محلی امکان پذیر است.
نوحه ها در شب های اول خبر از آمدن محرم می دهد و در روز و شب های بعد با بیان روایت های گوناگون و ضرب آهنگ تند و سریع به اوج رسیده و سینه زدن و همراهی عزاداران با نوحه خوان از حالت نشسته به حالت ایستاده می رسد.   نوحه ی شب اول محرم "آمد محرم" است و آخرین نوحه نیز بعد از سحرگاه و اجرای نوحه ی " صبحدم"، نوحه ی " ذوالجناح " در روز عاشورا است.
نوحه های "صبحدم و ذوالجناح" گاه با علم گردانی و شبیه خوانی و نمایش اسب وارونه زین "ذوالجناح" همراه می شود. 

آداب محرم در دشتی (پامنبری)  "عمه عمه "

یکی از "پا منبری های" حزین دشتی نوحه ی "عمه عمه" است .
این نوحه به صورت نشسته و توسط سه تا پنج نوحه خوان اجر می شود .
هر نوحه خوان یک یا دوبیت را می خواند و ادامه را به نوحه خوان بعدی که به صورت حلقه ای و دایره وار گرد او نشسته می سپارد .
زیر و بم خاص ادای کلمات و تغییر و بالا رفتن تدریجی صدای نوحه خوان ها شور عجیبی را در نوحه جاری می کند .
کلمات تصویر گونه و استادانه در این نوحه نشسته اند .

 بخشی از ابیات که قول مردانه است با صدای بم و بخشی که از قول بانوان اهل بیت است با صدای زیر ادا می شود . 
"
عمه عمه" را همواره قاسم و اکبر و در انتهای نوحه رقیه خطاب به عمه اش زینب می گوید و "جان عمه" نیز همیشه از قول حضرت زینب در جواب آنان گفته می شود .
بنابراین اوج و فرود و زیر و بم صدا در همین تک بیت آنچنان زیبا و شنیدنی است که حزن یک "لالایی و شروه و بیت و شوره و نوحه " را در شنونده می آفریند .
چندین نفر نیز با دم گرفتن، بخشی از نوحه که در اصطلاح مردم دشتی "جواب نوحه" است را تکرار می کنند .
این جواب معمولا ترجیع بند یا نقطه ی اوج نوحه است که به صورت هم خوانی و دم گرفتن اجرا می شود .
ترجیع بند این نوحه نیز "عمه عمه" است .

عمه عمه، جان عمه، جان فدای شادیت . من نبستم در مدینه، حجله ی دامادیت .

این نوحه داستان واگویه های حضرت زینب با خویش و تکرار حوادث کربلا از روزهای اول توقف در این زمین تا به اسیری رفتن اهل بیت و گم شدن طفلان اسیر در بیابان های مسیر و پاهای پر از خار مغیلان آنان و در نهایت شرمندگی حضرت زینب برای برگشتن به مدینه بدون امام حسین است .

.


4/23/19،‏ 21:29 - : به نام خدا

 

خط مقدم

ما تا پایان ماه خدمت که دوره ی ضرورت بود در جبهه ی تاجیک بودیم.  در جبهه ی تاجیک که بودیم . اتفاقات بسیاری در این دوره 14 ماهه که آنجا بودیم رخ داده است. از ترکش خوردن آن سرباز در هنگام فوتبال، ترکش خوردن سرباز دیگری هنگام تیله بازی، دعوای سربازان سنگر ما با درجه داران سنگر تانک، گروگان گرفتن الاغ عشایر منطقه برای سواری کردن، زدن تیهو با تیر ام ژ 3 ، زدن چوله و کباب کردن گوشت آن به مدت دو روز، دریافت شیر گوسفند از عشایر منطقه و ترکش خوردن بنده از مواردی بود که آنجا رخ داده است. یک روز صبح که بنده در حال مرخصی بودم تا چند نفر از بچه های خوزستان از جمله، فریدون چم حیدری، یوسفعلی عسکری و مرتضی آلبوغبیش در حوالی سنگر خودمان به یاد دوران بچگی از سر بیکاری مشغول تیله بازی بودند. بطور معمول هم نیروهای عراق و هم نیروهای ایران سهمیه ی سه عددی خمپاره های 120 داشتند که هر روز صبح حوالی ساعت 10 که سربازها از خواب پا شده و مشغول بیرون گردی بودند می زدند. همانروز هم در همان ساعت افراد نامبرده مشغول بازی بودند که آنها شروع به زدن می کنند. بطور معمول همیشه گرای اول نادرست بود و خمپاره اول دور از موضع می افتاد. آن روز هم اولی دور افتاده بودند و آنها به جهت دور افتادن سهل انگاری کرده و به بازی خود ادامه داده که دومی در نزدیکی آنها به زمین خورده و فریدون که از آن دو نفر به محل زمین خوردن نزدیکتر بوده ترکش به ران او خورده بود که البته آسیب جدی ندیده بود.

یک روز فریدون و دو نفر دیگر از بچه ها به کوههای شرقی برای زدن تیهو و کبک رفته بودند. آنجا بجای تیهو به یک چوله برخورد می کنند و آنها بجای تیهو چوله ی چاق و چله را زده و با خود می آورند. و آنجا پوست کنی کرده و گوشت آن را آزاد می کنند. همان موقع بنده سر پست نگهبانی بودم. وقتی به سنگر وارد شدم تا عجب بویی می آید . بویی که می آمد قرمز شده ی جگر آن بود که خورده بودند. گوشت آن تا دور روز در دیگ نهاده بود و فریدون که آشپز بود درست کرده و می خوردند. اما بنده نخوردم. یک روز یکی از عشایر منطقه که ساکن کوههای شرق آن منطقه بود به سنگر ما آمده بود و با خود یک سطل شیر گوسفند آورده بود که دو روزی ما آن را مصرف کردیم. یک روز صبح حوالی ساعت 9:00 به بعد بود که بنده از خواب بیدار شدم. بلند شده و پای بشکه آب که بیرون دور از سنگر نهاده بود رفته تا سر و صورتم را بشورم. مشغول شستن بودم  که صدای سوت خمپاره رسید و معطل نکرده پشت سرم بغل کوه روبروی بشکه منفجر شد. بنده فقط توانستم دراز کشیده و سرم را زیر بشکه ی آب کنم. به محض آن که سرم به زیر بشکه آب رفت. صدای دنگشت بشکه آمد و پشت کله ی بنده همانجا که قدیما می گفتند کدوک هست شروع به سوختن کرد. بعد که همه چیز تمام شد و سرم را از زیر بشکه در آوردم تا ترکش بزرگه به بشکه خورده است و ترکش ریزتر به کله ی بنده خورده بود. برای آنکه به دومین خمپاره برحورد نکنم به یکی از سنگرهای روبرو رفتم تا آبها از آسیاب افتاد. آنگاه یکی از بچه ها آمد و با کتری آب روی سرم ریخت تا شستم. که هنگام شستن بسیار می سوخت اما خون زیادی نیامد. بنده هم دیگر خیلی ادا اطوار در نیاورده و دنبال آن نگرفتم. آن ترکش هنوز در کله ام و مهمان بنده است. زمانی که از کنار افتاده بودم و در خورموج از گردنم عکس گرفته بودند. آن ترکش جوری نشان داده بود که اینجا فکر می کردند گردنم شکسته است و به همین خاطر به بوشهر رد کرده بودند. اما در بوشهر که دوباره عکس گرفنه بودند تشخیص شکستن گردن را نداده بودتد. تنها کوفتگی تشخیص داده شده بود. در سربازی که بودم از بنده هراس داشتند. تعدادی از سربازان که عادت به مصرف مواد داشتند در سنگر مصرف نمی کردند. بعضی اوقات ناپدید می شدند و به سنگرهای خالی دورتر می رفتند. یک روز اتفاقی به دنبالشان رفتم. تا به به در یک سنگر آتش روشن کرده اند و مشغول چاق کردن مواد هستند. گفتم: چرا اینجا پنهانی اینکار می کنید. گفتند: ترسیدیم لو برویم. چه کسی اینجا موجود است  که دیگران را لو می دهد. گفتند: از خودت می ترسیم. گفتم: از خودم نترسید که کاری به کار کسی ندارم. هر وقت خواستید مصرف کنید.     


به نام خداوند

سی سال کارپرورشی

سلام

قسمت نهم:

روزهای پایانی شهریور بود که به آ.پ شهرستان دشتی رفتم تا بدانم  که محل خدمتم کجا هست. آنجا به خانه  معاون پرورشی که در بن بست راهرو قرار داشت هدایت شدم. و آنجا برای اولین بار با عبدلله نجفی که معاون پرورشی اداره آن زمان بود روبرو شدم . و او پس از ی توقف محل کارم را معلوم نمود و بیان کرد مدرسه دهار باردوله هستی . چیزی نگفتم و ابلاغ گرفته بیرون آمدم . روز بعد نمی دانم برای چه کاری به اداره رفته بودم که دوباره به معاون پرورشی هدایت شدم و عبدالله نجفی گفت: ابلاغت به مدرسه ی شهید توپال کاکی تغییر داده ایم. و ابلاغ جدید دادند. روز اول مهر زحمت کشیده و راهی توپال کاکی شدم و وقتی که وارد مدرسه شدم صبحگاه مدرسه تمام شده و بچه ها به کلاس رفته بودند. راهی دفتر مدرسه که در سمت شمال ساختمان قرار داشت رفتم و خودم را به مدیر آنجا معرفی نمودم . مدیر مدرسه فردی بداخلاق زورگو و بی ادب بود. راستش را بخواهید بنده هم  کار بلدی نبودم . هاج و واج بودم . چند جلسه کلاس بود که مقرر شد بروم و کتابخانه ای بود که مدیر معتقد بود باید تمام ساعت هایم را آنجا بگذرانم. این که عرض کردم بی ادب بود این است که یک روز بازی بین تیم های پرسپولیس استقلال بوده و یکی از دانش آموزان بی توجهی کرده بود و با خودش یک رادیو سبک آورده بود که بازی را دنبال کنند . و مدیر رادیو آنها را گرفته بود . روزی که بنده آنجا بودم یکی از سادات کاکی برای پس گرفتن رادیو به مدرسه آمد و جناب مدیر با تندی و الفاظ غیر معمول ایشان را مورد خطاب قرار داد و در ادامه گفت که این موضوع به شما ربطی ندارد شما چرا آمدید باید خانواده اش بیاید. بنده به ایشان گفتم که سید این همه راه زحمت کشیده و آمده است رادیو را به ایشان پس بدهید. بعد که سید رادیو گرفت و رفت به بنده گفت  به بچه سید که نباید رو داد بعدا پر رو می شود. البته بنده هم قوانین مدرسه را آن موقع نمی دانستم. دو هفته آنجا بودم که سر و کله ی یکی از مربیان کاکی که برای درس خواندن رفته بود و نتوانسته بود بماند پیدایش شد که سال گذشته در آن مدرسه بوده و آمده بود اداره و ابلاغ آن مدرسه را گرفته بود و یک روز به مدرسه آمد در حالیکه ابلاغ خودش برای آن مدرسه و بنده را برای مدرسه دیگر کاکی در دست داشت . و بنده ابلاغ را گرفته و راهی خورموج شدم و مستقیم به نزد عبدالله نجفی رفتم و با او گفتگویی کرده و وقتی دانستم که فایده ندارد به او گفتم دیگر به کاکی نمی روم همینجا یک مدرسه ابتدایی برایم  پیدا کن . گفت بروید آموزش اگر مدرسه 0 نفری یافتی بیا تا برایت ابلاغ بزنم . به آموزش رفتم و یکی از بچه های محله آنجا بود که مسوول آموزش بود با هم نشستیم و در میان مدارس شهر گشته تا دبستانی پیدا کردیم که 195 نفر جمعیت داشت. و رفتم نزد نجفی و نام مدرسه را به او گفتم و ابلاغ نوشت و امضاء و مهر شد گرفته و رفتم که نوبت پسران آن مدرسه بعد از ظهر بود  ساعت دوازده راهی شدم وقتی رسیدم تا مدیر برای خوردن ناهار به خانه رفته است و معاونش آنجا بود . معاون هم یکی از همسایگان  بود . خیلی زود به مدیر زنگ زد که یک مربی فرستادند مدیر هم فکر می کرد که غول چراغ برایش فرستاده اند  به معاون گفت:همین الآن ابلاغش گرفته و شروع بکارش می نویسی و به اداره می بری . معاون هم همین کار را انجام داد و به اداره رفت . بنده آنجا ماندم . اما معاون رفت و خیلی زود برگشت. مدیر مدرسه ندیده ما را پسندید. ساعت پانزده بود که مدیر آمد  و حضوری با ایشان آشنا شدم .حضوری که دید اشتیاقش بیشتر شد. چرایش نمی دانم. به گمانم خیلی خوشگل بودم .بعدا مطلع شدم که عبدالله نجفی با ابلاغی که خودم آخرکار مدرسه اش را تعیین نمودم دوازده ابلاغ دیگر نوشته و بنده از طرف مدیران مدرسه رد شده بودم و مجبور شده بود عوض کند. از جمله مدیرانی که نپذیرفته بودند. مدرسه نرجس محمد آباد و دهار بادوله بود که مدیران آن حدودا هم محله ایی بوده و از قیافه شش در چهارم  و ریش درازم ترسیده بودند. به همین خاطر شروع به کار بنده بیست و پنجم مهر 69 می باشد و یکسال باید دیرتر از دیگران از آ.پ مرخص شوم.

 

.

.

.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها